سفارش تبلیغ
صبا ویژن

#نوجوانی

به شوخی یا جدی به من طعنه می زند که "مگه نوجوانی؟" ناراحت نمی شوم. می گویم نوجوانی ام خوب بود، ذوق کردن های بی دلیل برای چیزهای کوچک، شاد بودن های طولانی مدت. حالا وقتی همان چیزها دیگر خوشحالمان نمی کند، وقتی در دایره بی انتهای مشغله ها گم می شویم و سراسر ناله و فریادیم، وقتی دیگر هیچ چیز ذوق زده مان نمی کند یا حتی خودمان ذوق هایمان را پنهان و دفن می کنیم... اصلا همان نوجوانی بهتر بود.
در نوجوانی ام فرصت داشتم برای یک کلمه هفته ها و هفته های خوشحال باشم، برعکس این روزها که خوشحالی ناشی از #اولین_کلاس یک روز بیشتر دوام نمی آورد و ناراحتی دعوا با فلان کس و روی زمین ماندن نمره ها و بی برنامگی بنیاد ملی نخبگان و تمام نشدن درس های دانشگاه سر دلم می ماند. نمی دانم شاید یک قسمت از پازل شخصیتی مان در نوجوانی جا مانده، همان جا که مربوط به ادامه ی زندگی با خوشحالی می شد و کسی یادمان نداد که ادامه اش چطور برگزار می شود، یا شاید هم طوری یادمان دادند که این دست خوشحالی های کوچک برای همان دوران و دور از شان بزرگسالان است.

لیلا می گوید دنیا جای خوبی نیست، ولی فرصت خوبی است. من حرفش را قبول دارم ولی کمی خسته ام، برای همین می گویم:"نمی دونم" دیگر جواب نمی دهد، من هم حرفی نمی زنم. بعد می روم تا درس هایم را بخوانم، فیلم ببینم، کارهای نکرده ام را انجام بدهم و مدام با خودم تکرار کنم"هیچ دیده ای به زخم های سینه ام مرهم نمی شود/ گو مرا که بعد از این چه می شود...."

گو مرا که بعد از این چه می شود....

پ.ن: حال دنیا بد است، خیلی بد. آن روز که احسان از دوست هایش حرف می زند که شهید شده اند حس می کنم به دهه 60 برگشته ایم. بعضی هایشان همسن خودم اند و من از این دور بی نهایت زمان جامانده ام. کسی می گوید همان جا که هستی بهترین باش، شاید سرشلوغی ها و گرفتاری هایمان همین معنا را بدهد لیلا، که دیگر آخرش است، دیگر تمام می شود... می آید و دست مهربانش را بر سرمان می گذارد و می گوید که دیگر تمام  شد... که دیگر تمام شد....


+ تاریخ شنبه 94/8/23ساعت 11:0 عصر نویسنده polly | نظر